شاعر شدم تا...

ساخت وبلاگ
شاعر شدم

تا تنهایی موروثی مادر بزرگم را 

بیشتر صبوری کنم..

و در شب هایی که زمستان به حوصله ام سخت میگیرد

برای تن خیالم ،شعر های گرم ببافم

و روی کاغذ های کاهی 

از روز های خوبی بنویسم که حال خوبش

فقط سهم موریانه ها خواهد شد..

شاعر شدم

تا آتش را ، میان غارهای تاریک احساس تو 

مشتعل کنم

و اولین زنی باشم که بوسه هایش روی دیوار های تنت حکاکی میشود 

افسوس!! 

که برق لبخندهای دیگری 

غریزه ات را روشن کرد..

شاعر شدم

تا شبیه زنی نباشم که هفت نسل قبل تر از من

مردی تنهایش گذاشت و از آن پس 

آنقدر برف در تنش بارید که چراغ نیمه سوز چشمانش

برای همیشه خاموش ماند...

شاعر شدم 

تا اندوه های یخ زده در قلبم را 

با هر سپید بلندی بیرون بکشم 

که مبادا به هفت نسل آینده خبر برسد

که زنی 

در عصر یخبندان پست مدرن

برای همیشه آفلاین ماند..

شاید هم انتخابمان نبود که شاعر باشیم

که درد ها تا مغز استخوان احساسمان 

نفوذ کند

یک نفر آمد

پاکتی از بغض و احساس و واژه

تحویلمان داد

و تا اولین شعرمان را امضا کردیم

در مه گم شد..!

#بهارپاییزی

جاده تو را پس نمیدهد...
ما را در سایت جاده تو را پس نمیدهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paeazi بازدید : 111 تاريخ : جمعه 9 تير 1396 ساعت: 3:00