بادکنک ها ترسناک نیستند

ساخت وبلاگ
#بادکنک_ها_ترسناک_نیستند

به قلم #بهارپاییزی 

اسمش ترسناک بود .کسی که دچارش میشد محکوم بود نگاه های حامل ترحم زیادی را تحمل کند.

وقتی توی دبستان قرار شد درباره اش انشا بنویسیم از اینکه مدادم جرئت کند و بچرخد و چند کلامی توصیفش کند ترس برم داشته بود .توهم کودکانه ام میگفت اگر بفهمد به قلعه ی مخوفش پا گذاشته ام و قصد کرده ام سر از کارش در بیاورم ،مثل پسر خانوم شاکری مرا هم کچل خواهد کرد.

آن روز زنگ انشا وقتی معلم نامم را صدا کرد با ترس گفتم که دفترم را نیاوردم و چون میدانست برای انشا خواندن همیشه مشتاق تر از سایرینم دروغم را باور کرد .

خیال میکردم از پنجره با چشم های نامرئی اش مرا نگاه میکند و لبخند میزند و برای موهای طلایی "نگین صابری" که دارد تند تند انشا میخواند نقشه میکشد .

چند هفته ای گذشت و موضوع انشا ترسناکمان به کلی یادم رفته بود.

یک روز عصر از مدرسه به خانه برگشتم .مادرم روی مبل دراز کشیده بود با چشم های خیس..خواهرم کاغذ هایی را نگران میخواند ...و پدر در جواب سلام کردنم فقط سر تکان داد .

در دنیای کودکانه ی من این ها علامتی برای نگران شدن نبود .مقنعه ام را بالا زدم و سرخوش با همان روپوش صورتی ،کمپوت کنار مادر را برداشتم و نشستم به خوردن...

نشستم به خوردن و هیچ حواسم به لبخند های غمگین مادر نبود ..حواسم نبود که امروز چقدر در قربان صدقه رفتن افراط میکند .

علامت های نگران کننده فقط مختص آن روز عصر نشد .مثل بادکنک بزرگتر میشدند و مثل تکثیر ورقه های کاغذ بیشتر ..!

قصه های آخر شبی که مادر برایم تعریف میکرد تعطیل شد..دیکته هایم را از روی کتاب مینوشتم و خودم امضا میزدم..آغوش مادر را برای من تحریم کرده بودند..

بادکنک ها هر روز بزرگ تر میشدند و فضای خانه مان را اشغال میکردند ..گاهی میان هق هق هایم هوا کم می آوردم و این بخاطر این بود که بادکنک ها هوای خانه مان را بلعیده بودند..

بعضی روزها مرا می فرستادند خانه ی مادربزرگ ..دو یا سه روز دنبالم نمی آمدند...آن روز هایی که مادر حالت تهوع شدید داشت از من میخواستند از اتاقم خارج نشوم.

یک روز اما ماجرا برایم روشن شد.مادر از حمام بیرون آمده بود.دستش را به دیوار گرفته بود و با احتیاط به سمت اتاق میرفت.صدایم کرد و از من خواست در حمام را ببندم .

چشم هایم که به سرامیک ها کف حمام افتاد دنیا مقابلم تیره شد ..بغض کرده بودم و نمیتوانستم گریه کنم .موهای مشکی مادرم کف حمام ریخته شده بود .خیال کردم آن غول وحشی که موضوع انشایمان بود دست برده توی موهای مادرم و آنها را کشیده...

دست های ظریفم را از حرص مشت کرده بودم.کاسه ی چشم هایم لبریز شده بودند.به سمت اتاق دویدم .مادر چشم هایش را بسته بود و دراز کشیده بود .به روسری مادرم خیره شدم .هیچ وقت توی خانه روسری سرش نمیکرد،موهایش شبیه من بود .من برای او می بافتم و او برای من. اما این چند وقت اخیر چرا مدام روسری اش را جلو میکشید؟؟؟

چشمانش را باز کرد .لبخندش پر عشق بود .زیر لب گفت: بیا اینجا ببینم قربونت ..

و دستش را باز کرد..چشم های من باران بود و آغوش مادر دریــــا

آخرشب دفترم را باز کردم.توی آن صفحه ای که خالی گذاشته بودم نوشتم :

آقای سرطان ! توی این روزهایی که مخفیانه به خانه ی ما آمدی آنقدر گریه کرده ام و غصه خورده ام که فکر میکنم به اندازه کافی قوی ام کرده باشد.حالا دیگر گریه کردن را کنار گذاشته ام.

از تو میخواهم دست از بی رنگ بودنت برداری و وقتی چراغ های خانه مان خاموش شد به اتاق من بیایی تا باهم سر برگرداندن موهای مادرم مذاکره کنیم .

من خوب میدانم که تو آنقدر ها هم قوی نیستی .پسر خانوم شاکری تو را شکست داده .و حتی پدر بزرگ سحر هم حالش خوب است.

حتما میدانی که من کمربند نارنجی کاراته ام را تازه گرفته ام .از همین امشب سرباز محافظ مادرم میشوم پس به جای پایان حقارت آمیزت ،آبرومندانه تسلیم شو و از شهر ما برو...!

#بهارپاییزی 

@baharepaeazi

جاده تو را پس نمیدهد...
ما را در سایت جاده تو را پس نمیدهد دنبال می کنید

برچسب : بادکنک,ترسناک,نیستند, نویسنده : paeazi بازدید : 99 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 4:06