نظريه هاي مضحک خودمان را در باب رابطه روي ميز ميريختيم و يکي يکي تحليل ميکرديم.اين خاصيت ما دانشجوهاي روانشناسي ست:)
از رابطه حرف زديم...از اين کودک بي پناه که بدجور حالش خوب نيست اين روزها...که بدجور به بازي اش گرفته اند اين آدم ها...
ياد سالهاي نوجواني افتادم و تجربه ي اولين ضربان قلبي که تند تر ميزد...روزهايي که همزمان با حفظ کردن بيابان هاي آفريقا و فرمول هاي هندسه فکرم قلاب خيال بافي به دست گرفته بود و روياي روزهاي گرم مي بافت....
حالا سالها ميگذرد از آن همه شوق...تو رفته اي و من رو به سمت هيچ خياباني منتظرت نيستم..! من و تو هم که فراموش کنيم اين درخت پشت پنجره به ياد دارد که آن پاييز چقدر عاشق بودم و چقدر شاعرانه تر بود زندگي!
از اين دون ژواني که افتاده به جان رابطه ها چطور بايد جان سالم به در ببرد اين کودک زخمي؟؟
يک نفر ما را بردارد و ببرد به احساس سالهاي نوجواني...اين رنگ کدر عشق به روزهايمان نمي آيد!
جاده تو را پس نمیدهد...
برچسب : نویسنده : paeazi بازدید : 107