مامانم

ساخت وبلاگ
روزاي سخت

روزاي تلخ

روزايي که مال قوي تر شدن ماست

شب و روزمو تو بيمارستان پشت در آي سي يو ميگذرونم در انتظاري که پر از درده...

قران ميخونم با اشک...ذکر ميگم با اشک...غذا ميخورم با اشک...بغلم ميکني با اشک

مامان...يه حضور هميشگي بي منت که وقتي نيست هيچ چيز ديگه نيست..وقتي نيست آرامش نيست.قرار نيست.هدف نيست.ارزو نيست.غذا نيست.مهربوني نيست...هيچي نيست...دنيام خاليه اين روزا...

رفتم بالا سرش چشماشو وا کرد و گفت مامانم چرا موندي تينجا خسته ميشي...غذا خوردي؟؟؟ 

فقط چند تا جمله ميتونست حرف بزنه و دوباره نفسش ميگرفت ...اما ترجيح داد بازم اون چند تا جمله ش من باشم

خدايا قلب مامانمو از چي ساختي که اينقد بزرگ و عاشق و مهربونه؟

خدايا ميدونم منت سرم گذاشتي و دوباره بهم برش گردوندي

خدايا ميدونم حواسم به اين نعمت فوق العاده ت نبود

دلم براش تنگ شده

براي ماماني که دريا دريا محبته

و الان خونه و زندگي و دنيام بدون اون بي معناشت

جاده تو را پس نمیدهد...
ما را در سایت جاده تو را پس نمیدهد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : paeazi بازدید : 128 تاريخ : دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت: 4:56