.
میگفتی بهار ما که آویشن کوهی هستیم ..کنار آمدن مان با این گیاهان گلخانه ای ممکن نیست.
ما که همیشه گفت و گو خواسته ایم ...شعر خواسته ایم ...عمق خواسته ایم ...ما که از بین دلبرکان این جهان شانه های محکم خواسته ایم ...اما تا چشم کار میکند اطراف مان را بره هایی برای چریدن گرفته ...بره هایی که برایش تفاوتی نمیکند آویشنی..یا پیچک پیچیده به پای انگور ها ....
آرزو آخرش قانع نشویم به همین ها؟
به همین ها که می چرند وسعت مان را
و حیف و میل مان میکنند......
و از ما فقط روان شدن آبی در بستر هم خوابگی مان می خواهند ...
و نه گفت و گو
و نه رشد
و نه هنر
و نه فهمیده شدن
و نه کلمه
آرزو امروز که مهمان خانه ی استادی بودم با دوست فیلمسازش به گفت و گو بودیم ...گفت و گویی که ساعت کنار رفته بود و تا غروب شعر خواندیم و از مسائل پیچیده ی انسان حرف زدیم ...حتی شوخی کردیم و خندیدیم...
.فهمیدم که من هرگز دوام نمی آورم در سطحیات زندگی ...هرگز دوام نمی آورم در رابطه های سطحی ...هرگز دوام نمی آورم آرزو ....
جاده تو را پس نمیدهد...برچسب : نویسنده : paeazi بازدید : 47